آرشا آرشا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

روز تولد

نام : آرشا تاریخ تولد : 1390/12/07 محل تولد : تهران بیمارستان تهران کلینیک نام پزشک : دکتر فروغ شادانلو وزن : 2 کیلو و 900 گرم ساعت تولد : 8:17 روز یکشنبه ...
16 اسفند 1390

خاطره زایمان

بالاخره انتظار ما هم برای دیدن فرشتمون به پایان رسید و خدا آرشا رو به ما هدیه داد. بعد از 10 روز امروز فرصتی شد تا خاطره زیباترین روز زندگیمو بنویسم : روز 5شنبه 4 اسفند ماه برای آخرین ویزیت به همراه همسر راهی مطب خانوم دکتر شدیم. کلی چونه میزدم که توروخداااااا نینی مارو فردا به دنیا بیار چون این روزای آخر واقعا سخت بود برام اما دکتر همش میخندیدن و به همسر میگفتن این دختر همش میخواد این بچه رو زود بکشه بیروناااا... بعد از کلی صحبت قرار شد زایمانم روز 1شنبه باشه. نکته جالب این  بود که معنی اسم آرشا یعنی مرد مقددس و قرار هم بود روز 7 اسفند که عدد مقدسی برای ما ایرانی هاست متولد بشه. از اونجایی که این روزای آخر آرشا حرکتاش عجیب غریب شد...
16 اسفند 1390

روز موعوددددد

فرشته کوچولوی من دیگه چیزی به اومدنت نمونده گلم فردا یعنی روز 1 شنبه 7 اسفند ماه 1390 قراره که پاهای کوچولوتو بذاری روی زمین و لبان مارو خندان و قلبهایمان رو مملو از شادی و آغوشمون رو گرم کنی مامانی روز تولد شما 1 روز زودتر شد اونم به خاطر اینکه مامانی تپش قلبش زیاد بود و دیگه خیلی سخت بود براش. فردا این موقع در آغوشمی پسررررم. بی صبرانه منتظر وروودت هستیم شما هم حسابی اون تو مشغولی هااااا. روز 5 شنبه آخرین ویزیتمون بود که با بابایی رفته بودیم و خانوم دکتر مارو فرستاد برای گرفتن نوار قلب پسملی. قرار شد بریم بخش زایمان تا معطل نشیم و زودی کارمونو راه بندازن. خانوم ماما پرسیدن که چی خوردم منم گفتم فقط صبحانه اونم ساعت 9 ...
6 اسفند 1390

شمارش معکوس

پسر عزیز مادر دیگه چیزی به اومدنت به جمع ما زمینی ها نمونده. قراره که روز 2شنبه 8 اسفند (آخر هفته 39) ، یعنی 8 روز دیگه ، پا کوچولوی من قدماشو بذاره روی زمین و دل همه رو شاد کنه چند وقتی بود نیومده بودم تا برات بنویسم آخه مامان این روزا خیلی احساس سنگینی و خستگی میکنه و دائما در حال نفس نفس زدنه و از طرفی آرشا خان ماشالله کلی پهلوون شده و حرکتاش هم کمتر نشده و با تکوناش مامانی رو ولو میکنه رو زمین!!! عزیز دل مادر میدونم که جات تنگه و داری اذیت میشی اما دلبندم یه هفته دیگه هم تحمل کن تا مامان با خیال راحت پسرشو بغل بگیره (مامانی الان که دارم مینویسم شما با زانوت شیمک مامان رو زدی سوراخ کردددددددددی الهی که فدای اون زانوی کوشو...
30 بهمن 1390

سیسمونی قند عسلم

قلمبه مامانی بالاخره اتاقت آماده شد البته یه هفته ای میشه که آمادس اما تا جشن بگیریم و من فرصت کنم عکس بگیرم یه کمی طول کشید... اول از همه از مامان و بابای خودم کلی تشکر میکنم که خیلی زحمت کشیدن و میکشن. بابا جون هر هفته مامانی و قملبه شو میبره دکتر و پایین بیمارستان 1-2 ساعت صبر میکنه تا ما برگردیم البته بابا احمد طفلی خیلی دوست داره خودش مارو ببره اما کارش سخته آخه پسملم تشکر بعدی و مخصوص از بابا احمد که برای پسملش کادوشو گررررررررررررفت اونم یه وان یکاد خیلی خیلی خوشمله که کسی گل پسرمونو چشم نزنه (الهی) حالا بریم سر عکسا.... این اسمته که خاله الناز زحمت کشیده برات با کلی عشق درستیده (خاله جوووووووونم دست گلت درد نکنه) بقیه...
15 بهمن 1390

یه مامان همیشه نگران

پسر گلم آرشا این روزا که دیگه داریم وارد هفته 34 می شیم ماشالله حسابی بزرگ شدی و تو دل مامانی جات تنگ شده... نفس مامان هم چرخیده و الان کله پا منتظره تا وارد زندگی مامان و بابا بشه. الان که دارم برات مینویسم با آرنج کوشولوت شیمک مامان رو سوراخ کرددددددددددددددددی مامانی یه کم یواش تررررررررررر. میدونم که برای خودتم سخته اما این روزا همه نگرانی مامان اینه که با این حرکات ژانگولری که اون تو میزنی نکنه زودتر دنیا بیای البته من و بابایی بی صبرانه منتظر ورودت هستیم اما دوست داریم سالم و سلامت پا بذاری تو این دنیا عسملم بعلاوه هنوز تخت و کمدتو نیاوردن که اتاقتو بچینیم البته همه چی آمادس مامانی خیلی وقته که تمام خریداتو انجام دادیم اما قر...
29 دی 1390

همه زندگی مامان و بابا

پسر خوشگلم دیروز (چهارشنبه 90/10/21) بعد از مدتها رفتیم سونو که ببینیمت. دل تو دلم نبود که یه باره دیگه ببینمیت. ساعت 4 بعداز ظهر وقت داشتیم اما از اونجایی که بابایی دلش میخواست حتما پسرش رو ببینه یه کم دیرتر رسیدیم آخه بابایی نمی تونست زودتر برسه! بعد از کمی معطلی تو سونو گرافی دکتر لاریجانی نوبتمون شد قلبم اینقدر تند میزد که نمی تونستم بایستم... واااااااااااااای خدااااااااااااااااااااااااا اون لحظه که خانوم دکتر شما رو شروع کرد نشون دادن و توضیح دادن به من و بابایی دیگه رو زمین نبودم اینقدر خوشحال بودم که هرگز کسی نمیتونه تصور کنه. قربون اون لپات برم مادر که کلی بانمکت کرده... شما هفته 32 هستی و 1800 هم وزنتونه ماشالله... فدای چشما...
22 دی 1390

هفته 32

کودک شما چگونه تغییر می کند؟ احتمالا اكنون وزن كودك شما حدود 1800 گرم و طول او هم حدود 43.2 سانتي متر است و بيشتر فضاي رحم شما را به خودش اختصاص داده است. ناخنهاي انگشتان پاهاي او درآمده اند و ناخنهاي انگشتان دستهاي او هم رشد كرده اند. برخي از كودكان در اين مرحله موي واقعي هم درآورده اند در حالي كه برخي ديگر تنها موهاي نرمي شبيه به كرك هلو دارند. شما چگونه تغییر می کنید؟ در حال حاضر حجم خون شما (پلاسماي خون و گلبولهاي قرمز آن) حدود 40 تا 50 درصد بيشتر از زماني شده است كه حامله نبوديد. اين تغيير براي آن است كه نيازهاي شما و كودكتان تامين شود. همچنين اين خون اضافي خونريزي هنگام زايمان را هم جبران خواهد كرد. وزن شما به ميزان نيم ...
18 دی 1390

هفته 31 و انتخاب اسم

خدایاااااا نمی دونم چطور باید بابت اینهمه نعمت و لطفی که داری ازت تشکر کنم. با هر حرکت پسرم تورو نزدیکتر به خودم میبینم و به عظمت و بزرگیت بیشتر پی میبرم. با همه سختیهایی که دارم اما از خوشحالی شاید روزی 1000 بار میگم  " پروردگارا شکرت " و اما برسیم به این شازده پسر بلااااااااااا الهی که مامان فدای اون دست و پای کوشولوت بره که وقتی تکون میخوری یه استخون کوشولو معلوم میشه و دل مامانی پر میکشه به آسموناااا... هر بار که پای نازتو حس میکنم کلی میخندم و به بابایی میگم عاااااااااااااشق این استخونشم این چند روزه نمی دونم چی شده و چقدر بزرگ شدی که مامانی یهو سنگین شده و سخت جابجا میشه. زورت هم که ماشالله زیاد شده و با هر لگدت...
10 دی 1390

هفته 30

پسمل قند عسلم دیگه وسطای هفته 30 هستیم عزیز دلم. کم کم داریم تو سرازیری میافتیم و برای دیدنت هر روز بابایی روزشماری میکنه! وای که نیومده چقدر خاطرخواه داره این ورووجک من. خاله الناز که هر روز کلی ماچت میکنه و قربون صدقت میره. بابا احمد که وقتی خودتو قلمبه میکنی تو دل مامان دلش ضعف میره و کلی نازت میکنه تا آرووم بشی و دقیقا این جمله هر روزشه که " کی بشه دنیا بیاد" . اما مامانم شما اصلااااااااا عجله نکن و همون سر وقت بیا. مامان بابایی که هر وقت حرف می افته که چه شکلی میشی بلند میگه از همه خوشگل تر میشه اصلا امکان نداره که بچم خوشمل نباشه... بین خودمون باشه مامانی هم کلی ذوق میکنه مادرجون و پدر جون خودم هم که نگو و نپرس... روز جمعه...
5 دی 1390