آرشا آرشا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

جشن تولد

عشق کوچولوی مامان، تولدت جمعه به خوبی و شادی برگزار شد و به هممون مخصوصا شما حسابی خوش گذشت. البته یه جشن کاملا مختصر و خانوادگی بود و زیاد شلوغ پلوغ نبود. برعکس پارسال که کمی اذیت و خسته شدی امسال خیلییییییییی کیف کردی مخصوصا با دیدن کادوها که اینقدر ذوق زده شده بودی که همه رو به وجد آورده بودی. زمان فوت کردن کیک هم خیلی بامزه بود کارات! با همه موقع عکس گرفتن یه سری شمع فوت کردی. از روشن کردن فشفشه هم که نگوووووووووو چندتا از عکساشو برات میذارم: کارت تولدت خوشگلم کاپ کیکها بیسکویتها میز تنقلات که البته نصفشو از دست وروجک جمع کردیم! ریسه ریسه عکسا ...
13 اسفند 1392

قشنگم تولدت مبارک

بیمارستان تهران کلینیک دکتر فروغ شادانلو تاریخ 1390/12/7 ساعت8:17   خدا لطفشو به معنای واقعی بر ما تموم کرد و فرشته آسمونی ما زمینی شد. الان دوسال از اومدنش میگذره و ما روز به روز عاشقانه تر زندگی میکنیم. قشنگترینم، تولدت دو سالگیت مبارک باشه. امیدوارم همیشه سالم باشی و لبت خندوووون جمعه هم جشن تولدتو میگیریم و میام کلی برات عکس میذارم. ...
7 اسفند 1392

زمستان سرد و تلخ...

عشق مامان، میدونم خیلی وقته که ننوشتم، یعنی نمیرسم که بنویسم! اینر روزا خیلی برامون سخت و تلخ بود. پدر(بابابزرگ بابا) به رحمت خدا رفتن و به شدت همه ناراحتیم. من آدم خوب کم ندیدم مامان جون ولی فرشته زیاد ندیدم... این مرد واقعاااااا یه فرشته بود با اینکه چند بار بیشتر ندیده بودمشون و اونها تو اهواز زندگی میکردن اما از شنیدن خبر فوتشون بدجور ناراحت شدیم. بابا خیلییییییییییی ناراحت بود و 3-4 روز برای مراسم رفت اهواز و ما دوباره تنها شدیم! البته به لطف شیرین کاری های شما خیلی هم اذیت نمیشیم. .قتی ازت پرسیدم بابا کو؟ گفتی بابا نیست!!! بابا همش نیست!!! الهی بمیرم براااااااااات که بابا رو کم میبینی اما خوشحالم که بابا وقتی هست از هیچی ب...
25 دی 1392

کجا بودیم؟؟!!

خیلی وقته که نتونستم آپ کنم نه که نخواماااا نشد... یه کم شرایط بد و سختی بود که نمیخوام اینجا بگم و جو رو ناراحت کنم اما حالا برگشتیممممم با کلی انرژی ++++++++++++++ عشق من، چقدر زود داری بزرگ میشی!!! چیزی نمونده به 2 سالگیت! الهی دورت بگردم که آقا شدی... من که بهت میگم طوطی!! که تو هم بعدش خیلی بامزه میگی دوطی!! آخه الان هر چی میگیم تکرار میکنی اینقده بامزسسسسسسسسسسسس مخصوصا قسمت افعال! که معلوم نیست چندم شخصه! مثلا: پاشو میشه پاشوام!!! افتادم میشه افتادی!!! بریم میشه رفت!!! هههههههههههههههه خیلی کیف میده این غلط غلوط حرف زدنات... همین باعث شده که این روزا همش بخندیم از دستت خودتم کلی حال میکنی فکر میکنی خیلی بامزه ...
3 آذر 1392

آرشا نگو بلا بگوووو

عشق مامان، این روزا اینقدر شیرین زبون شدی که حد نداره! دیگه تقریبا هر چی بگیم میتونی تکرار کنی! اسمت چیه؟ -آشا(ر آرشا رو نمیگی!) چند تا انگشت داری؟ _10 تا از یک تا 10 بلدی بشمری مامانی بابایی ممو عمه نانا(خاله الناز) دایی مامان بابا عاشق موز و سیب هستی تا میگیم میوه بلند میگی سیبببببببب بعدشم موز! البته جملات رو فقط در حد 2 کلمه ای میگی که به قول دکترت تا همین جاشم از خیلیا جلوتری! پیانو رو خیلی خوب میزنی و دیگه داری نت هارو یاد میگیری! اینقدر قشنگ صدادار بوس میکنی که دیوونه میشم. تا میشینم از پشت بغلم میکنی و یه ماچ صداداره محکمممم و منم میرم یه سر بهشت و برمیگردم! خلاصه بگم تمام تلاشمو می...
6 آبان 1392

میمی بای بای!!!

میمی رفت میمی اگه(اخه) میمی اه اه میمی نه نه .... جمله هایی که منو آتیش زوده این روزا روز 5 شنبه 18 مهرماه بود. ساعت 6 بیدار شدی و شروع به شیر خوردن کردی تا ساعت 7:45 دقیق!!!!!!!!! تا ازت میگرفتم گریه که باید میمی بخورم و بخوابم... خورد و خمیر بودم که یهو از کوره در رفتم! چند روز قبل از عطاری صبر زرد گرفته بودم و تو خونه داشتم! شیر شبتو که قطع کرده بودم و تو طول روز هم زیاد وابستگی نداشتی به جز 3 وعده : خواب ظهر و خواب شب و صبح ساعت 6-7.... پریدم و به میمی صبر زرد زدم. تا لبت خورد گفتی اه اه و رفتی کنار بعدشم نخوابیدی. خدا رحم کرد که بابا ظهر میومد خونه و فرداش هم تعطیل بود! وگرنه من عمراااااا طاقت نمیاوردم! ظهر که بابا اومد ...
25 مهر 1392

آرشا در حال تحول!!!

قند عسلم، این روزا سرمون خیلیییییییی شلوغه و اصلااااااا وقت نمیکنم برات بنویسم الانم که یه فرصتی شده تو با بابایی رفتی پارک! و منم وقتو غنیمت دونستم. اول از همه عمو فواد بالاخره اومد ایران و همدیگرو دیدید!!!! برای بار اول که خونه مامانی دیدیش اول یه کم غریبی کردی اما خیلی سریع باهاش دوست شدی اونقدر که روز آخر از بغلش نمیومدی پایین تا برگردیم خونه!!! دورت بگردم که با اینکه عموتو ندیده بودی اما باهاش دوست شدی کلی از خارج مهمون اومده بود و همش مهمونی بازی بود البته خونه ما نیومدن ولی ما زیاد میرفتیم مهمونی! دخترخاله های بابا که از انگلیس اومدن و عمو که از نیوزلند اومد و پسر خاله بابا که از استرالیا و دایی بابا و خاندانش از آمریکا!!! ...
6 مهر 1392

شیطونک من

عشقم، پسرک نازم دیگه حسابی برای خودت آقا شدی... واکسن هم تموم شد خدارو شکر و دیگه رفت تا مدرسه هورااااااااااا من اگه بگم وقت نمیکنم کامپیوتر رو روشن کنم شاید کسی باورش نشه اما حقیقته! چون صبح ها که از خواب بیدار میشی تا صبحونه بخوریم میشه ساعت 10 بعد هم یه کم جمع و جور میکنم و بزن بریم بیرون!!! میریم پارک و بازی تا ساعت 12 ظهر... بعد ناهار میخوریم و لالا میکنی که تو اون زمان من 1000 تا کار مونده دارم برای خودم! باید به فکر شام هم باشم... حدود ساعت 5 بیدار میشی و یه کم تی وی میبینی و میچرخی برای خودت و بعد دوباره میریم بیرون و پارک و گردش و معمولا ساعت 7:30 تا 8 برمیگردیم. یه روز درمیون از بیرون که میای با بابا میری حموم که کلییییی...
20 شهريور 1392

واکسن 18 ماهگی

بددددددددددددددددددد بوددددددددددد خیلی بد فعلا هم سرماخوردی اصلا حال خوشی ندارم اشالله بهتر که شدی میام پست میذارم ...
13 شهريور 1392

18 ماهگی

گل مادر، عزیزکم فردا 18 ماهه میشی و من از حالا دلشوره واکسن زدن تو رو دارم اینقدر این چند وقت فکر روز واکسن رو کردم که مثل دیوونه ها شدم!!! بیشتر از این ناراحتم که با خوشحالی میری بیرون و قراره که گریه کنی مامانی قوی باش و گریه نکن که منم دلم زیاد نگیره. باشه؟؟؟ چه زود روزها دارن میگذرن!!! باورم نمیشه که الان 18 ماهه که مادر شدم! 18 ماهه که یه فرشته قشنگ پیشمونه و اصلا گذر عمر رو حس نمیکنیم! عمو هم قراره 3 شنبه بیاد ایران و منم تصمیم گرفتم جشن 18 ماهگیتو وقتی که عمو اومد کمی با تاخیر بگیرم که عمو هم باشه. یه چیزایی هم تو فکرم هست امیدوارم که همکاری کنیو یه جشن کوچولوی خوشگل برات بگیریم...   ...
6 شهريور 1392