یه مامان خسته!!!
قشنگ مامان،
خیلی وقته که نرسیدم برات چیزی بنویسم آخه خیلی درگیر بودم. ا.ل از همه چشمامنو عمل کردم و از شر عینک خلاص شدم چون شما ورووجک منو عاصی کرده بودی با عینک!!!!! یا ناغافل از چشمم درمیاوردی یا انگشت میزدی و کثیفش میکردی... یه هفته برای این جریان استراحت بودم و درگیر اما شکر خدا تموم شد
و از همه مهمتر اینه که نمیتونم تو خونه نگه دارمت! صبح ظهر شب همش میگی دد. یا تند تند دارم کارای خونه رو انجام میدم یا شما رو باید ببرم بیرون و بازی کنیم با هم! یه نینی هم پیدا نمیشه با هم بازی کنید که منم کمی استراحت کنم. کلا تو ساختمونمون کسی نینی نداره فقط 2-3 تا از همسایه ها بچه دارن که اونا هم 7-8 ساله ان!!!
5شنبه رفتیم پارک ارم. اول رفتیم باغ وحش که اینقدر برات تکرار کردم که آخرش میگفتی :گاب بش
بعدشم رفتیم پارک و کلی اسباب بازی سوار شدی! اول فکر میکردم میترسی اما نخیرررررررررر پیاده هم نمیشدی!!! الانم پیش من داری سیخونک میزنی و نمیزاری بنویسم.
سر فرصت میام و کلی عکس میزارم...