مهرنوشته
آرشای شیرین من،
اگر شیرین کاری های تو و عشق بابا و محبتاش نبود حتماااااااا تو هجوم مشکلات از پا میافتادم اما....
خوشحاااالم
اونقدر که دلم میخواد فریاد بزنم و ساعتها از ته دل قهقهه بزنم
همه روزهای مریضی تموم شد و روزهایی شیرین تر از عسل رسید
سرماخوردگی برطرف شد و پاره تن من دوباره روپا شد. دوباره شیطون و پر انرژی ، دوباره خونه پر شد از صدای خنده های ما و جیغ شادی تو...
این روزها انگار سرعت بزرگ شدنت و درک حرفها خیلییییییی زیاد شده دیگه وقتی خوابت میاد خودت میایی تو بغلم و آرووم و راحت با هم رو تخت میخوابیم... وقتی گرسنه میشی میایی بغلم و محاااااااااله بغل کس دیگه ای بری و خودت سفره رو میاری و پهن میکنی و آماده میشی برای غذا خوردن. دیگه قاشق دست گرفتن رو یاد گرفتی. علاوه بر غذایی که من بهت میدم خودت هم غذا میخوری و اگه قاشق بهت ندم اصلا سر سفره نمیشینی!! مرد شدی دیگه گلم
چنان با آب و تاب اصواتی رو از خودت درمیاری و جمله میسازی که انگار فیلسوف شدی و داری مسائل رو موشکافی میکنی! منم از تمام اتفاقات برات میگم و تو هم قشنگ گوش میدی و حتی جواب هم میدی!
وقتی میگم آرشا بریم دد چنان با اشتیاق میدوی و میگی دد که دلم ضعف میره برای این همه ذوقت. بدو میری سمت جاکفشی و فقط و فقط کفشای خودتو که الان حسابی میشناسیشون رو میاری!
ای خدااااااااااا این خوشی رو ازمون نگیررررر
این روزهاااا خیلی خوشحاااااااااالم قدر این روزها رو خیلی میدونم چون از یه سختی بزرگ رسیدم به اینجااا (البته همه بچه ها خیلی مریض میشن اما این اولین بار بود که آرشا تب کرد و از غذا افتادد)...
کار منم این روزها اینه که با عشق عشق عشق برای تو و بابا هر روز یه شیرینی جدید میپزم و شما هم خیلیییییی استقبال میکنید و بهم روحیه میدید!
تازه میخوام از این به بعد از شیرینی ها هم یه عکسی بگیرم و بذارم اینجا که یادم نره چه روزهای خوشی داشتم
خداااااااااااااا جااااااااااااااااااااان عاااااااااااااااااااااششششششششششقتمممممم