آرشا آرشا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

خدایااااااااااااااااا شکرررررررررررررررت

1390/4/14 12:00
نویسنده : مامان آرشا
306 بازدید
اشتراک گذاری

خدایااااااااا شکررررت... ما هم شدیم یه خانواده 3 نفره...

روز یک شنبه 5 تیر ماه بود که همسر برای یه ماموریت دو هفته ای رفت به کره!! و البته قبل از رفتن کلی تاکید کرد که اگه باردار بودی حتما خبرم کن که انرژی بگبرم و منم قبول کردم. از اونجایی که این ماه زده بودم به بی خیالی (برعکس ماه قبل!!) اصلا روزها رو برای رد شدن قائدگی نمی شمردم!نیشخند

قرار بود من هم روز 2شنبه 13 تیر ماه برم مسافرت و اون روز تمام وسایلم رو جمع کرده بودم و چمدون رو هم دم در گذاشته بودم اما...

درست از خود روز 5شنبه 9 تیر که موعد پریودم بود دل دردها شروع شد. دل دردهایی که برام زیاد غریب نبود چون هر ماه 100 برابر بدترش رو تجربه می کردم اما اینکه این ماه درست سر همون روز درد شروع شد کمی عجیب بود. منم زیاد به این دردها توجهی نمی کردم. عجیب تر از این دل دردها خوابی بود که هرگز منو سیر نمی کرد. ساعت 7 بیدار میشدم اما ساعت 10 از خواب دوباره غش می کردم!!! خمیازه چند ساعت قبل از حرکت کردنم برای سفر دوستم که الان خودش بارداره و امروز دقیقا 7 هفته و 5 روزشه ( آخه همین الان باهاش حرف زدم و صدای قلب فندقشو شنیده ماچ) باهام تماس گرفت. منم گفتم که حالم زیاد جالب نیست و دل درد اعصابمو خورد کرده... دوستم هم حالا دم رفتن اصرار که پاشو بپر یه بیبی چک بگیر هم تکلیفت روشن میشه هم خبرشو به من بده.

رفتم از داروخانه دم خونه سریع یه بیبی چک گرفتم و با سرعت هرچه تمام تست کردم و در کمال ناباوری در کمتر از چند ثانیه دو تا خط پررنگ شددددد تعجب گریم گرفته بود گریه. این ماه چون انتظار نمی کشیدم توقع هم نداشتم اما خدایااااااااااااااااااااااااا +++++++ بووووووووووددددد بغل

منی که برای خبر دادن این موضوع به اطرافیان و همسر محترم کلی نقشه داشتم حالا مونده بودم تنها (آخه مامان و بابا هم مسافرت بودن!!)

بلافاصله زنگ زدم به همسر مهربان و گفتم که مسافرت دیگه نرفتم و برنامه کنسل شد. پرسید چرا؟ گفتم خودت حدس بزن!! یهو داد زد واااااااااااااااااایییییی نهههههههههههه گفتم چرا! اینقدر پشت تلفت خوشحال شده بود و داد و بیداد می کرد که همه همکارا با اینکه زبون مارو نمی دونستن اما فهمیدن که بلههه ایشون پدر شدن قلب گفتم که حالا برای بهدونه هم سوغاتی یادت نره... هرگز یادم نمی ره که گفت: " میگیرم همه چی میگیرم براتون تو فقط مراقب خودتون 2تا بااااش "

از اونجایی که هنوز باورم نشده بود عصر همون روز رفتم آزمایش خون دادم و ساعت 6 بعد از ظهر جواب آزمایش آماده شد... خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااااا شکررررررررررررررررت +++++ بوووود و من رسما مادر شده بودم قلب

خلاصه تمام اون برنامه ها نقش بر آب شد و من مجبور شدم خودم به تنهایی به خانواده همسری و خانواده خودم خبر بدم

حالا از دیروز تا حالا بابای بهدونه تند و تند زنگ میزنه و از خوشحالی نمی دونه چی باید بگه جز اینکه تو از جات بلند نشو!! راه نرو!! بیرون نرو!! رانندگی نکن!! فقط بخور (آخه هر چی میخورم سیر نمیشم!!)!! و خلاصه همش نکن و نکن و نکن

خدایاااااااااااا این لحظه رو برای همه کسانی که در انظار فرزند هستن نشون بده و دل همه خانومارو شاد کن

خداااااااااااااایاااااااااااا از این که یه بار دیگه لطفتو شامل حالمون کردی هزاران بار ازت ممنونیم

و در تاریخ 1390/04/13 یه فرشته کوچولو تو دل من جا خوش کرد و بی صبرانه روزها رو برای ورودش به این دنیا میشماریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)