آرشا آرشا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

خاطره زایمان

1390/12/16 16:03
نویسنده : مامان آرشا
1,189 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره انتظار ما هم برای دیدن فرشتمون به پایان رسید و خدا آرشا رو به ما هدیه داد. بعد از 10 روز امروز فرصتی شد تا خاطره زیباترین روز زندگیمو بنویسم :

روز 5شنبه 4 اسفند ماه برای آخرین ویزیت به همراه همسر راهی مطب خانوم دکتر شدیم. کلی چونه میزدم که توروخداااااا نینی مارو فردا به دنیا بیار چون این روزای آخر واقعا سخت بود برام اما دکتر همش میخندیدن و به همسر میگفتن این دختر همش میخواد این بچه رو زود بکشه بیروناااا... بعد از کلی صحبت قرار شد زایمانم روز 1شنبه باشه. نکته جالب این  بود که معنی اسم آرشا یعنی مرد مقددس و قرار هم بود روز 7 اسفند که عدد مقدسی برای ما ایرانی هاست متولد بشه. از اونجایی که این روزای آخر آرشا حرکتاش عجیب غریب شده بود خانوم دکتر مارو فرستادن برای سونوی nst و برای اینکه زیاد معطل نشم مستقیم رفتیم بخش زایمان بیمارستان. وارد طبقه 4 که بخش زایمان شدیم قلبم داشت میاستاد. خیلی ترسیده بودم یه خانوم مامای خیلی مهربون و خوشگلی اومدن و یه نواری به دور شکمم بستن تا نوار قلب آرشا رو بگیریم. اول پرسیدن که چیزی خوردم یا نه که منم گفتم فقط صبحانه اونم ساعت 9 صبح و تا اون موقع که ساعت 12 ظهر بود چیز دیگه ای نخوردم. قرار شد همسرجان تشریف ببرن یه آبمیوه برامون بگیرن که قندم بره بالا تا حرکات آرشا رو راحت ثبت کنیم. باید با هر حرکت آرشا من یه دکمه ای رو فشار میدادم. تا اومدن همسر اینقدر حرکات آرشا زیاد بود که ماما گفت اصلا این فسقلی قند لازم نداره... من اینقدر ایم دکمه رو میزدم که ماما اومد و گفت بی خیال این دکمه شو دستگاه خودش ثبت میکنه اینجور پیش بره دستگاه میسوزه!!! کلی با ماما در مورد زایمان حرف زدم و خیلی بهم دلداری داد و شکر خدا همه چی هم مرتب بود. از اونجا رفتیم برای مشاوره با دکتر قلب آخه چند وقتی بود خیلی تپش قلب داشتم. اونم شکر خدا به خیر گذشت و همه چی نرمال بود.

روز شنبه هم با متخصص بیهوشی قرار داشتیم و اونم راحت انجام شد. شنبه شب انگار ساعت از حرکت ایستاده بود. دلهره عجیبی داشتم. احساس میکردم آرشا تا صبح نمیمونه تو شکمم یا کیسه آب رو پاره میکنه یا درد زایمان میاد سراغم!!! تا صبح شاید 1 ساعت هم نخوابیدم توهم درد زایمان داشتم. ساعت 5:15 صبح بود که همسر هم بیدار شد و نماز خوندیم و وسایلارو جمع کردیم و رفتیم دنبال مامانم و خواهرم. بابا قرار بود نیاد بیمارستان. جلوی در خونشون که رسیدیم دیدم بابا هم طاقت نیاورده و ماشین رو آماده کرده که همشون بیان. ساعت 6 بود که رسیدیم بیمارستان. مادر شوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرم هم اومده بودن. بخش زایمان فقط 2 نفر رو راه میدادن که قرار شد مامانا باهام بیان و جناب همسر هم 100 البته. از حولم یادم رفت درست حسابی با بقیه خداحافظی کنم و سریع پریدم تو آسانسور. طبقه 4 که رسیدیم رفتم که آماده بشم و لباسامو تعویض کنم و برم برای عمل. فیلمبردار هم اومده بود و تو اون اوضاع احوال هی فیگور میداد و از من عکس میگرفت! همه کارا انجام شد و ساعت 7:45 دقیقه گفتن برو روی تخت مخصوص بخواب. بعدش فیلمبردار گفت همسرش بیاد و باهاش خداحافظی کنه. وقتی احمد رو دیدم انگار بغض 100 سالم ترکید و حالا گریه نکن کی گریه کن. هر چی احمد میگفت خانومم گریه نکن اما مگه میشد خلاصه با بدبختی اشکامو پاک کردم که مامانم نبینهو وقتی اومدم بیرون که برم اتاق زایمان مامانمو که دیدم دیگه ترکیدم از من بدتر مامانم هی منو میبوسید که مامان توکل به خدا نترس و ....

وارد اتاق زایمان که شدم همه تنم شروع به لرزه کرد اونقدر که دندونام میخورد به هم. دکترم که وارد شد یه کم آرووم گرفتم. بعد از کمی خوش و بش یه ماسکی گذاشتن رو دهنم و بعد از 2 شماره دیگه چیزی ندیدم. بعد از عمل تنها چیزایی که یادمه اینه که یه جایی بودم که یه خانومی میگفت بهار خوبی؟ و من چیزی نمی دیدم. وقتی به هوش اومدم تو اتاق خودم بودم و احمد رو دیدم که هی میگفت پاشو ببین چه پسریه شبیه خودته. و من بعد از اینکه پرسیدم سالمه گفتم سیاه که نیست؟؟؟ کچل که نیست؟؟؟ و مامانم میخندید که نه بابا کلی مو داره بچمون. بعد از چند دقیقه ماما یه فرشته ای رو آورد و گفت پاشو پسرتو ببین وبهش شیر بده...

خدایاااااااااااااا این همون پا کوچولوی منه؟؟؟؟ چه معصومانه منو نگاه میکرد... و زمانی که شروع به شیر خوردن کرد همه دنیا به یکباره از آن من شد

و امروز آرشا رو در آغوش گرفتم و براش مینویسم

 

اینم عکس آرشای من :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ملینا
18 اسفند 90 12:49
خاله بهاره مبارکه ان شالله قدمش پر خیر و برکت برای خانواده باشه.خاله بهاره حالا که آرشا رو بغلت گرفتی یه سر هم به ما بزن و خوشحالمون کن که براش سورپرایز دارم.
مهربان بانو
19 اسفند 90 21:26
وایییییییییی بهار جان کلی گریه کردم به خدااا.. خدا رو شکر عزیزم.. خدا رو شکر.. ممنون که نوشتی.. ماشالا خیلی نازه خدا حفظش کنه..
زهره
20 اسفند 90 18:16
وای چقدر معصومه، بهار جون براش عقیقه کن بوس ایشالله عکس عروسیش رو بذاری تو وبلاگش
مریم(مامان آرتین)
24 اسفند 90 11:53
وای چه پسر نازی خدا حفظش کنه ایشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه بوس از طرف آرتین و مامانش