مادر که میشوی...
مادر که میشوی :
دیگه خوابیدن راحت شب خبری نیست چون دلبندت هر بار که چشماشو باز کنه تورو میخواد حتی اگه سیر باشه
دیگه حال و حوصله ندارم معنی نداره چون دلبندت این چیزا رو نمیفهمه و همش بازی میخواد
مهمونی رفتن با خیال راحت و خوش گذرونی معنی نداره چون دلبندت همش میخواد از یه جایی بره بالا و یه اتیشی بسوزونه!!
غذا خوردن با آرامش و تر و تمیز ممکن نیست چون دلبندت هر لحظه ممکنه گرسنه بشه و اول باید اونو سیر کنی یا اگر هم سیر باشه می خواد همه میز و غذاهارو داغون کنه
همیشه مرتب و ارایش کرده بودن و ناخن های آراسته ممکن نیست چون بدن دلبندت اونقدر ظریفه که همه نا خن هاتو از ته ته میگیری و برای آرامش دلبندت حتی حاضر نیستی زود به زود به آرایشگاه بری
اما
مادر شدی...
حس زیبای پدر شدن رو به شریک زندگیت چشاندی و عشق به زندگی رو تو نگاه به هم گره خورده پدر و پسر میبینی
لحظه ای که پدر به خونه میاد و دلبندت از دیدن پدر سراسر شوق میشه و میخواد خودشو با همه نیرو به آغوش پدر پرتاب کنه همه این خستگی ها رو در کمتر از پلک برهم گذاشتنی فراموش خواهی کرد
من مادر هستم