آرشا آرشا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

تابستانه ها

عشق کوچولوی مامان، روزهای گرم تابستون هم رسید و گل من داره بزرگتر میشه. الان که دارم برات مینویسم روی تخت مامان خوابیدی و من غرق صورت مثل ماهتم. مثل فرشته ها آرووم خوابیدی... از دیدنت واقعاااااا سیر نمیشم. از روز اول تولدت که خیلی ماه بودی و هرگز سر هیچ موضوعی من اصلااااا اذیت نشدم. همیشه میدیدم مامانا از خواب نینی ها یا از غذا خوردنشون یا از شیطنت و حرف گوش نکردن بچه ها مینالن امااااا..... نمیدونم خدا منو چندتا!!! دوست داشته که اصلاااااا این حرفا برام معنی نداره. وقتی خوابت میاد خودت دیگه میای و منو میبری تو اتاق و میگی لالا!!! و خیلیییی بی دردسر میخوابیم وقتی گرسنه هستی میایی میچسبی به من و نق میزنی و هی میگی به به... آروو...
4 تير 1392

آرشا و یه عالمه خوشبختی

امروز میخوام عکس بعضی از شیرینی هایی که درست کردم رو بذارم و البته ذوق آرشا برای خوردن اینها... کیک هویج کیک شکلاتی کیک روز پدر که زیاد جالبناک نشده چون اولین بار بود که دست به خامه میزدم و به خاطر آرشا که دیوونه خامه ست تا تونستم خامه تپوندم روش!!! این یکی یه کم بهتر از آب دراومده!! اما باور کنید که با وجود یه شیطونک عشق خامه واقعا دکور کردن کیک کار بس سختی است!!! کاپ کیک شکلاتی باز با خامه!!! شیرینی آلمانی با مارمالاد که آرشا درجا 4تاشو میخوره بس که خوشمزس!!! کوکی شکلات چیپسی که برای همسایمون و برای 40 نفر درست کردم... تعداد مهموناشونو برای این میگم که آرشا همزمان با من شروع کرد به شکلات چیپسی خوردن ...
27 خرداد 1392

جوجو

عشق مامان، امروز برای اولین بار گفتی "جوجو" داشتی با آیپد بازی میکردی که وقتی یه برنامه رو باز کردی و پرنده پر زد یهو بلند داد زدی جووووجوووووو منم مثل دیوونه ها اینقدر ماچت کردم و ذوق کردم که با دیدن کارای من کلی به وجد اومدی و هی میخندیدی اما بعدش هر چی گفتم بگو جوجو دیگه نگفتی!!! قربونت برم پسرم که داری روز به روز بزرگتر میشی عسلکم ...
7 خرداد 1392

مهرنوشته

آرشای شیرین من، اگر شیرین کاری های تو و عشق بابا و محبتاش نبود حتماااااااا تو هجوم مشکلات از پا میافتادم اما.... خوشحاااالم اونقدر که دلم میخواد فریاد بزنم و ساعتها از ته دل قهقهه بزنم همه روزهای مریضی تموم شد و روزهایی شیرین تر از عسل رسید سرماخوردگی برطرف شد و پاره تن من دوباره روپا شد. دوباره شیطون و پر انرژی ، دوباره خونه پر شد از صدای خنده های ما و جیغ شادی تو... این روزها انگار سرعت بزرگ شدنت و درک حرفها خیلییییییی زیاد شده دیگه وقتی خوابت میاد خودت میایی تو بغلم و آرووم و راحت با هم رو تخت میخوابیم... وقتی گرسنه میشی میایی بغلم و محاااااااااله بغل کس دیگه ای بری و خودت سفره رو میاری و پهن میکنی و آماده میشی بر...
28 ارديبهشت 1392

حال و روز پاییزی و چشمان بهاری من

پسر گلم ، آخ که چه هفته ای رو گذروندیم... تو تب داشتی و دنیا از تمام جهنم برای من سوزان تر بود... خدایا چرا فرزند من؟؟!!! فکر کنم همه مامانا وقتی دلبندشون بیمار میشه این اولین سوالیه که از خدا میپرسن روز 3 شنبه آب ریزش بینی شروع شد و از 4 شنبه تبی که تمومی نداشت...بدن مثل گلت مثل آتیش شده بود و داروها اثری نداشت. مجبور شدیم جمعه ببریمت اورژانس تا بلکه این تب کمی پایین بیاد. آآآآآآآآآخ که وقتی دکتر گفت تب بچتون 39.5 هستش همه دنیا برام جهنم شد و من داشتم تو آتیشش میسوختم. داروها باز هم اثر نکرد و جمعه رفتیم پیش دکتر خودت مطب که فهمیدیم ببببلللللهههههه دکتر اورژانس تو مقدار دارم یه اشتباه بدی کرده بود به جای 5 سی سی به ما گفت 1 سی ...
17 ارديبهشت 1392

یه نظر قابل تامل

امروز وقتی داشتم نظرات وبلاگ رو می خوندم ، دیدم آقایی بسیار محترمانه برام یه نظر بسیار تامل برانگیز گذاشتن! بابای یسری جان... نوشته بودن که متن "واقعیت دارد" رو خوندن و به نظرشون من خیلی اغراق کردم در توصیف مادران و وضعیت رو اسف بار نوشتم!! نوشتن که اونها بعد از بچه دار شدن نظم بیشتری پیدا کردن!!!!!!!!!! و اینکه بچه رو دلیل شلختگی نمیدونن و باعث انظباط میدونن این نظر منو خیلی به فکر فرو برد... و در نهایت فقط به یک جواب با خودم رسیدم که امیدوارم دوباره ایشون بیان و وبلاگ رو بخونن و نظرشونو بگن مادران عطر نمیزنن چون همیشه نگران آلرژی توی بچه هاشون هستن مادران ناخن بلند نمیکنن چون همیشه نگران پوست لطیف بچه هاشون هستن ...
31 فروردين 1392

دشوارترین کار مادری

چند وقت قبل توی یه وبلاگی خوندم که : "مقدمه تربیتی: یکی از مهم‌ترین اصول تربیتی این است که رفتار مربی در همه حال ثابت باشد. یعنی مثلا روزی که مادر خودش خوشحال است، هی بچه را بغل نکند و به جایش روزی که با یکی دعوایش شده، داد و بیدادش را سر بچه بیچاره نزند! کار خیلی سختی است این کار؛ می‌شود گفت سخت‌ترین بخش مادری. مشغول تماشای فیلمی هستم که مدت های زیادی دوست داشتم اون رو ببینم و حالا در یکی از شبکه ها متوجه پخشش میشم و تماما مسئولیتهای مادری رو تصمیم میگیرم برای 2 ساعت فراموش کنم و فیلم رو با اشتیاق دنبال کنم که... آرشا با سرعت از اتاقش میاد بیرون و کمی به من زل میزنه و میبینه که همه حواسم به فیلمه... روی زانوهاش خم میشه ...
31 فروردين 1392

واقعیت دارد!

قبل از بچه دار شدن همیشه این سوال رو از خودم میپرسیدم که چرا کسانی که بچه دارن اینقدر شلخته و کرکثیف اند؟!! توی اطرافیان میدیدم خانومایی رو که قبل از مامان شدن همیشه شیک و پیک بودن و بوی عطرشون تا 6 تا خونه اونورطر میرفت ، همیشه مانیکور شده بودن ، موها سشوار کشیده شده و هزار تا چیز سوسولی دیگه... اما وقتی مامان شدن!! اووووووووووه! ابروها مثل دختران مجرد اصلاح نکرده ، شلوار کثیف و خاکی ، ناخنها از ته ته گرفته شده ، روسری محکم به خرخره شان گره کج و کوله خورده ، دستشون هم یه ساک گل گنده و تو اون یکی دست هم یه کیف بزرگ و شیشه شیر و بطری آب و ... دیگه هم از اون کیف شیکان پیکان کوچولو خبری نیست!!! فکر من اون زمان: " واقعاااا این زنها بچه ...
31 فروردين 1392

جشنواره نوروزی استودیو سها و عکس آرشا

قبل از عید و برای تولدت رفتیم آتلیه و کلی عکس انداختیم. یکی رو هم برای جشنواره انتخاب کردیمو خوشحال میشیم از همه دوستامون که به عشق ما رای بدن اینم لینکش: http://soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=6   آرشا تقی زاده ...
19 فروردين 1392

ما برگشتیم

سال 1392 هم شروع شد و تعطیلاتش به پایان رسید... اما امسال برای من و بابا بهترین تعطیلات و نوروز بود. آخ که بودن فرشته کوچیکی مثل تو تو خونمون چقدر حال و هوا رو بهاری کرده... مهمترین خبر این که : شما راه میرییییییییییییییی هوراااااااااااااااااااااااا راه که چه عرض کنم میدوی!!! از فردای تولدت 2-3 قدمی اونم گه گاه برمیداشتی اما فقط همین منم همیشه ناراحت بودم که چرا راه نمیری اونم تویی که عاشق راه رفتن بودی تا روز 30 اسفند درست روز 30 اسفند وقتی که برای عید دیدنی رفتیم خونه مامان جون و باباجون و خاله الناز ، یهوووووووو از میز گرفتی و راه رفتی!!! ما هم شوکه شدیم و تا بیاییم به خودمون بجنبیم افتادی!!! اما دوباره رفتی سر می...
19 فروردين 1392