آرشا آرشا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

آرشا از دیوار راست هم بالا میره!!!

ورووجک آتیش پاره شیرینه من 9 ماهه شدی و .... اگه بدونی چه بلایی شدی!!!!! اوووووووووووه... قبلنا شنیده بودم که میگن فلانی بچش از دیواره راست بالا میره اما میگفتم حرفه! اما حالا میبینم نخیررررر حقیقته. از اونجایی که شما به سرعتع نور از همه جا میکشی بالا در صدد جمع کردن همه وسایل خونه براومدیم که ناگه دیدیم بلههه آقا آرشا حتی نیاز به چیزی برای بلند شدن هم نداره از دیوار راست میگیره و بلند میشه!! و البته بعدش در همون ناحیه گیر می افته و جیغ سر میده! حرفایی که آرشا بلده بگه: ماما بابا (هر وقت عشقش بکشه) دد آب هام هام به به ( گه گاه) نه (زمانی که عصبانی بشه) و البته دعوا کردنه بقیه وقتی کفرشو دربیارن! ...
11 آذر 1391

آرشا و تعظیلات حسینی

این چند روز که تعطیل بود من و بابا و آقا آرشا حسابی خوش گذروندیم.   روز 5 شنبه رفتیم بیرون و خرید لباس برای بابا و از اونجا رفتیم رستوران برای شام. میز کناریمون هم یه دختر هم سن و سال آرشا داشتن که با خودش همین جور نق میزد وقتی آرشا صدای نینی رو شنید شروع به جواب دادن کرد البته با صدایی وحشتناک بلند  که همه رستوران رو پر از خنده کرد و ساعت از 9:30 شب هم گذشته بود که برگشتیم خونه. از اونجایی که اصولا آرشا ساعت نهایت 9 میخوابه اون روز عیدش بود و موقع برگشت تو ماشین اونقدر خندید که همه غذاشو هم بالا آورد!!! آخه مامان دیر خوابیدن اینقدر ذوق داره؟؟ روز جمعه هم ناهار خونه زری مامان بودیم و بعد از ناهار بابا برگشت خونه که لالا کنه...
5 آذر 1391

مامان مریض شده

نفسم قشنگم ببخشید نتونستم برات بنویسم. مامان چند روزه که بدجوری سرما خورده دعا کن زود خوب بشم و بیام برات مفصل بنویسم
3 آذر 1391

اولین مروارید

خوشگلم بالاخره مروارید خوشگلت دراومد 4 شنبه هفته گذشته بود که با مامان جون برده بودیمت پارک و من همش به مامان میگفتم انگار تو دهن آرشا دندون میبینم. دقت که کردیم دیدیم بلههههههه دندون گلم اومده زیر لثه هاش و حتی میشه دندونه هاشو شمرد!!! از اون روز من هر روز صبح کارم شده بود چک کردن دندون پسر گلم تا اینکه سرانجام روز 1 شنبه 14 آبان ماه 1391 صبح وقتی داشتم بهت چایی میدادم صدای تق اومد و من پر درآوردم از خوشحالی. دیروز هم دوستای گلم با نینی های خوشگلشون اومدن خونمون و ما یه جشن دندونی مختصری گرفتیم که به من و شما خیلی زیاد خوش گذشت امیدوارم به اونها هم خوش گذشته باشه. اینقدر خسته شده بودی که ساعت 8:30 شب خوابیدی و برای اولین بار فقط ساعت...
17 آبان 1391

8 ماهگیت مبارک قشنگم

نمی ذاااااااااااااااررررررررررررری که بنویسم همش خودتو پرت میکنی رو لب تاب و میکوبی رو کلیدها قشنگم 8 ماهگیت مبارک اشالله  120ساله بشی و همیشه سلامت باشی الان مشالله امون نمی دی برات زیاد بنویسم فقط عکس برات میذارم تا بعدا که خوابیدی بیام و از این مدت و اتفاقاتش بنویسم آرشا در حال نواختن پیانو آرشا رو کول بابا جونش آرشا و اولین تاب سواریش اونم تو روز 8 ماهگیش! آخه مامان تو میری اون تو چی کار آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چندتا از عکسای آتلیه رو هم میذارم خیلی زیادن اما چندتاشو (فقط از پرتره ها)برای نمونه و یادگاری میذارم ...
8 آبان 1391

روزهای با تو بودن

همه عشقم الان که دارم برات مینویسم مثل یه فرشته خواب نازی رفتی و از دیدنت نهایت لذت رو دارم میبرم. خودم هم در تعجبم از این همه عشقی که تو 8 ماه اینجوری ذیشه دوونده و زندگی بدون تورو برام محال کرده. اینقدر دوست دارم که تا حالا شاید 5 بار نشده که بذارمت پیش کسی و جایی برم حتی برای ابروهام که میرم آرایشگاه تورو با خودم میبرم!!! البته ناگفته نمونه که از دیدن خانومای ترگل و ورگل هم کم خوشحال نمی شی!!! دیگه چیزی نمونده به 8 ماهگیت و شما هنوز بی دندون تشریف داری!! مامان جان بجمببببببب یه کم. البته فکر هم نکنم به این زودی خبری از دندون باشه چون لثه ها حتی ورم هم نداره! اینقدر بامزه از حالت دمر بلند میشی میشینی که هر بار کلی قربون صدقت میرم ...
3 آبان 1391

مادر که میشوی...

مادر که میشوی : دیگه خوابیدن راحت شب خبری نیست چون دلبندت هر بار که چشماشو باز کنه تورو میخواد حتی اگه سیر باشه دیگه حال و حوصله ندارم معنی نداره چون دلبندت این چیزا رو نمیفهمه و همش بازی میخواد مهمونی رفتن با خیال راحت و خوش گذرونی معنی نداره چون دلبندت همش میخواد از یه جایی بره بالا و یه اتیشی بسوزونه!! غذا خوردن با آرامش و تر و تمیز ممکن نیست چون دلبندت هر لحظه ممکنه گرسنه بشه و اول باید اونو سیر کنی یا اگر هم سیر باشه می خواد همه میز و غذاهارو داغون کنه همیشه مرتب و ارایش کرده بودن و ناخن های آراسته ممکن نیست چون بدن دلبندت اونقدر ظریفه که همه نا خن هاتو از ته ته میگیری و برای آرامش دلبندت حتی حاضر نیستی زود به زود ب...
3 آبان 1391

ماه مهر

پسر قند عسلم ، همه زندگی مامان ماه مهر هم داره تموم میشه و شما هم داری وارد 8 ماه میشی!!!! وای خدا چه زود داره میگذره. هوا حسابی خنک شده و من و شما یه بار صبح ها میریم پیاده روی که البته ناگفته نماند که همیشه وسط راه می خوابی فدای چشمات بشم و یه بار هم عصر میریم پارک. خیلی اجتماعی شدی و از هیچ کسی غریبی نمی کنی. به همه ادم ها اونقدر زل میزنی که مجبور میشن باهات حرف بزنن. روز جمعه رفته بودیم رستوران برای شام. میز کنارمون یه خانوم و آقای میانسالی بودن که شما از اول تا آخر زل زده بودی بهشون. غذای اونا رو زودتر ازما آوردن و نمی دونی چی کارررررررررر کردی تا لیوان رو میبردن بالا شما دهنت یه متر باز بودددددد . خانوم مهربون برای شما یه آب م...
22 مهر 1391

7 ماهگیت مبارک

دلبندم 7 ماهگیت مبارک باشه اشالله که 120 ساله بشی مامانم 7 ماهه شدن همانا و شیطنت های فراوان همانا !!! واااای که می خوام اینقدر ببوسمت که مست بشم اما چه کنم که هرگز از بوسیدنت سیر نمی شم خیلی بامزه شده کارات مثلا آواز میخونی خیلی نمکی یا اینکه دست دستی میکنی با تمام قدرتت یا با آهنگ می رقصی عااااااااااشق بستنی هستی طوری که براش گریه میکنی و منم یه کمی بهت میدم کلا خوش غذا هستی شکر خدا و من در این مورد باهات مشکلی ندارم خوابت هم با کشیده شدن ساعت به عقب انگار به عقب کشیده شده!!! به زور تا 8:30 شب نگهت میدارم اما از اون طرف ساعت 6:30 بیدار میشی و سمفونی رو آغاز میکنی چند تا عکس هم برات میذارم که ببینی چه بلایی شدی قر...
9 مهر 1391